دانشجوی پرستاری بودم اغلب روز ها کلاس داشتم و همین باعث می شد وقت کمی برای کارهای متفرقه داشته باشم . خیلی وقت بود دلم می خواست چند شال جدیدی برای خودم بخرم اما فرصت نمی کردم. چهارشنبه بود وفقط صبح کلاس داشتم. برای عصر با الناز و نیلوفر قرار گذاشتم تا با هم به خرید برویم ان دو هم دلشان می خواست مختصر خریدی بکنند و مرا هم در انتخاب کمک کنند . بنابراین همگی در یکی از ایستگاه های مترو قرار گذاشتیم . ساعت نزدیک به پنج عصر بود و من هنوز آماده نشده بودم . دوش گرفتم و با عجله و به سرعت لباس هایم را پوشیدم . آفتاب شدید نبود اما ضد آفتاب برداشتم و با عجله ی هر چه تمام تر روی صورتم زدم . ابروهایم را مرتب کردم و شال آبی رنگم را روی سرم انداختم و انرا محکم کردم . چادرم را برداشتم و کش آنرا روی سرم تنظیم کردم و خودم را جلو آیینه مرتب کردم . نگاهم به تصویری در آیینه افتاد . چقدر چادر را دوست داشتم . با خودم فکر مردم چقدر با چادر زیباترم .
در همین افکار بودم که موبایلم زنگ خورد . الناز بود .
کجایی دختر ؟
دارم میام
من و نیلوفر منتظریم
وای .... شرمنده بعداً توضیح می دم . شما با هم برید تا میدون… من خودم میام.
باشه ما منتظریم .
خدافظ .
خدافظی کردیم و بعد کیفم را برداشتم و به آشپزخانه رفتم و یک لیوان آب خوردم و از پدر و مادرم حدافظی کردم تا بروم. پدرم پیشنهاد داد خودش مرا برساند اما مطمئناً در ترافیک آن ساعت با ماشین دیرتر می رسیدم تا با مترو . از او تشکر کردم و گفتم : خودم برم بهتره فکر کنم با مترو زودتر می رسم .
آسانسور خراب بود بدو بدو پله ها را پایین رفتم کمی پیاده روی کردم تا به ایستگاه مترو رسیدم ، مترو شلوغ بود. به تازگی داخل مترو فروشگاه عرضه ی کتاب افتتاح شده بود و مشغول فعالیت بود . دیرم شده بود اما کتاب ها بدجور وسوسه ام می کردند که نگاهشان کنم . نزدیک شدم عنوان هایشان جذاب بود . سعی کردم با نگاهم همه را برانداز کنم. نگاهم افتاد روی کتاب "نیمه پنهان ماه" .
تعریف آن را شنیده بودم اما موفق به خواندنش نشده بودم آنرا خریدم و توی کیفم گذاشتم. به طرف پله ها رفتم. صدای نزدیک شدن قطار شنیده می شد. دقیقاً لحظه ای که قطار می خواست حرکت کند من رسیدم و توانستم وارد شوم . با اینکه دیر رسیده بودم اما یک صندلی خالی پیدا شد و من روی آن نشستم انگار آن قسمت خلوت تر بود .
کتاب را از توی کیفم درآوردم و شروع کردم به ورق زدن . خیلی دلم می خواست همان موقع آنرا بخوانم اما در محیط شلوغ مترو برایم سخت بود . آنرا داخل کیفم گذاشتم و مشغول تماشای آدم های توی قطار شدم . کودکی توجهم را جلب کرد . داشت با گوشی مادرش بازی میکرد و طوری غرق بازی بود که هیچ صدایی حتی صدای مادرش را نمی شنید ، در حالیکه فقط سه سال داشت .
به ایستگاه بعدی رسیدیم قطار ایستاد عده ای پیاده شدند و عده ای هم وارد شدند در میان آنها دختری بود که حدس زدم هم سن و سال خودم باشد ، صندلی کنار من خالی شده بود او آمد و کنار من نشست . مشغول صحبت با کسی بود. از لحظه ی ورود گوشی موبایل روی گوشش بود و حرف می زد . ظاهرش برایم اصلاً جالب نبود . گوش هایش هر کدام شش بار سوراخ شده بود و شش گوشوآره در گوشش انداخته بود ، چهره اش آرایش خیلی غلیظ و زننده ای داشت . شال بسیار کوچک نازکی روی سرش بود که موهایش از جلو و عقب کاملا پیدا بود و گردنش نیز کاملاً مشخص بود . مانتویش بیشتر شبیه یک کت کوتاه بود که اصلا دکمه ای نداشت و تی شرت و شلواری که به تن داشت را به نمایش می گذاشت .
داشتم به نا متوازن بودن پوشش فکر می کردم که متوجه شدم صدایش دارد می لرزد ، شنیدم با بغض می گفت :
امیر حسین من با بقیه دوست دخترات فرق دارم – من دوستت دارم – من تورو به خاطر خودت می خوام .
نفهمیدم آن طرف خط چه شنید اما دیدم در حالی که سکوت کرده بود و گوش می داد کم کم گونه هایش از اشک خیس شد و با صدای بسکوت کرده بود گوش می داد کم کم گونه هایش از اشک خیس شد و با صدایی بغض آلود گفت : خواهش می کنم ، گوش کن به من گوش کن : امیر حسین ! در دلم گفتم این از ظاهرش و سر و وضعش اینم از التماس کردنش به یه پسر . خدایا این دیگه کیه ؟ ببین هم نشین کی شدم ؟
انگار طرف مقابلش تماس را قطع کرد چون صدای خداحافظی کردنش را نشنیدم و گوشی را توی کیفش گذاشت . دیگر چشم هایش سرخ سرخ شده بود و گونه هایش خیس خیس . نگاهی به من کرد و آهسته گفت : ببخشید خانم دستمال دارین توی کیفتون ؟
چشم غره ای رفتم و با صدای خشن گفتم : نه !
چیزی نگفت ، دیدم نگاهی به خانم جوانی که روبرویش نشسته بود کرد و انگار خواست از او دستمال بگیرد اما پشیمان شد . با گوشه ی شالش اشک هایش را پاک کرد . بالاخره قطار متوقف شد. این همان ایستگاهی بود که من باید پیاده می شدم . خانم ها یکی یکی پیاده شدند و آن دختر هم مانند من از جایش بلند شد تا از قطار پیاده شود انگار مقصد او هم همینجا بود .
پیاده که شدم چند قدمی به طرف تابلوی خروج رفتم همینطور که می رفتم نگاهم افتاد به نوشته ای روی دیوار مترو .
(( گناهی که تو را پشیمان کند ، بهتر از کار نیکی است که تورا به خود پسندی وا دارد )).
پایین آن نوشته بود : حضرت علی (ع)
انگار داشت با من حرف میزد ، انگار آن جمله را برای من نوشته بودند همانجا میخکوب شدم ، چند بار آن جمله را خواندم . از خودم و رفتارم با آن دختر خجالت کشیدم . کیفم را باز کردم . بسته ی دستمال را به همراه کتابی که خریده بودم در آوردم ، سرم را بالا گرفتم تا آن دختر را ببینم ؛ از من جلوتر بود و در میان عده ای دیگر از مردم در حال خارج شدن از متروبود . از پشت سر هم می شد او را شناخت . قدم هایم را تند تر کردم وقتی به او رسیدم دوبآره گونه هایش خیس بود دستم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم : عزیزم دستمال خواسته بودی !
نگاهم کرد گریه آرایش صورتش را به هم زده بود دستش پایین بود . دستش را گرفتم و کتاب و دستمال را توی دستش گذاشتم و گفتم : این دستمال و اینم هدیه من به تو ! خدافظ عزیزم .
لبخندی زد و با صدای آرا م و ضعیف که از گریه گرفته بود گفت : خدافظ.
از او دور شدم و نگاهی به پشت سرم انداختم ، فاصله ام با او زیاد نبود دیدم همانطور که راه می رفت ، کتاب را ورق می زند.
نویسنده : مدیر وبلاگ( منصوره صادقی پور)