خون در شفق
آن روز تو را دیدم ، چون غرقه به خون بودی
مانندهی فرهاد و در حال جنون بودی
آن لحظه که لب هایت، صحرای قیامت بود
آن لحظه که جا پایت ، مفتاح شفاعت بود
آتشکده ی جانم، چون آب در آتش بود
آن لحظه که چشمانت ، مشغول تراوش بود
آن روز ، قلم افتاد، احساس خجالت کرد
از سرخی آن انگشت، احساس حقارت کرد
آن روز ، ورق ماند و یک عالم تنهایی
آن روز شفق ماند و یک صحنه رویایی
آن روز اگر خونت بر قطعه ی سنگی ریخت
امروز همان قطره ، آزادی ما انگیخت
آن دخترک معصوم، از عشق حکایت کرد
آن لحظه که با خود گفت: (( بایست کرامت کرد))
می خواست که فریادش از قصه برون باشد
فریاد را گریید، احساس رضایت کرد
یک قطره ای باران بود ، در گودی چشمانش
دیدی که خدا جا داشت ، در قلب پریشانش
با من بگو که آیا در وعده اش وفا بود ؟!!
در آن کویر تنها ، آیا خدا ، خدا بود؟
آری خدا خدا بود، از آتشم رها کرد
و آنگاه در گلستان همراه مرتضی کرد
نویسنده:مدیر وبلاگ(منصوره صادقی پور)