این چنین نمی خواستم
بعد از ظهر بود ، چند ساعتی می شد که خوابیده بودم ، کم کم داشتم بیدار می شدم که تلفن زنگ خورد ، غلتی روی تختم زدم و خمیازه ای کشیدم ،آهسته نشستم و در حالیکه هنوز دلم می خواست بخوابم در اتاق را باز کردم و به هال رفتم گوشی را برداشتم ، ساناز پشت خط بود یک ماهی می شد که با هم در یک باشگاه بدنسازی ثبت نام کرده بودیم ، زنگ زده بود تا از من بخواهد موقع رفتن کتاب هایی را که نامشان را لیست کرده ازکتابفروشی سر خیابان برایش بخرم . نمی دانم به دنبال چه بود اما چند وقتی می شد که بدجوری سرش توی کتاب رفته بود و حسابی مطالعه می کرد ، آن هم مطالعاتی پراکنده و بی حساب.
قبول کردم و چون حال صحبت کردن نداشتم زود خداحافظی کردم . حسابی عرق کرده بودم از گرما ، به حمام رفتم و دوش کوتاهی گرفتم و بعد شروع به اماده شدن کردم کمی میوه برای احسان شسته بودم آن را داخل ظرفی چیدم و روی میز گذاشتم تا وقتی آمد بخورد .
موهایم را سشوار کشیدم و مرتب کردم رنگ تازه موهام خیلی چهره ام را زیباتر نشان می داد ، جلو آیینه ایستادم و خودم را برانداز کردم ؛ قند توی دلم آب شد از اینکه همان اندازه که من خودم را زیبا می بینم ، احسان هم مرا زیبا و دوست داشتنی بداند.
به اتاقم رفتم و شروع کردم به آرایش کردن ، کرم پودر ، پنکک ، ریمل خط چشم ، رژ ، برق لب ، رژ گونه ، ریمل ابرو و ....
بهتر از این نمی شد ، خودم هم از دیدن چهره خودم لذت می بردم . تکه ای از موهای جلو سرم را اتو کشیدم . ساپورت و مانتویم را پوشیدم و شالم را شل و رها روی سرم انداختم . بخشی از موهایم را که اتو کشیده بودم ، زیر شال نرفت . گوشوآره های زیبایم کاملاً مشخص بود و شالم فقط بخشی از یقه ام را پوشانده بود.
صندلم را پوشیدم ، کیفم را دستم گرفتم و در رابستم و راه افتادم ، همانطور که از پله ها پایین می رفتم به خانه نگار رسیدم . او درست دو طبقه پایین تر از من زندگی می کرد ، صدای خنده و شادی دخترهایش راهرو را پر کرده بود . چقدر شاد بودند . از شنیدن صدای خنده آنها من هم خنده ام گرفت . جلوی درب خروجی ساختمان که رسیدم ، خواستم در را باز کنم اما کسی کلید انداخت و در را از بیرون بازکرد . دستم را پایین آوردم ، آقای اسماعیلی بود ، شوهر نگار . سلام کردم ، جواب سلامم را با لبخند گرمی داد و احوالپرسی کوتاهی کرد . نگاهش روی من سنگینی می کرد ، هر بار که مرا می دید بی آنکه به روی خودش بیاورد ، با نگاهش دنبالم می کرد . جلب توجه او و دیگر مردان را دوست داشتم، آنها با نگاهشان تحسینم می کردند و من از اینکه مورد توجه بودم لذت می بردم با اینکه احسان را دوست داشتم و در پی هیچ رابطه ای نبودم اما همین توجهات و نگاه ها خشنودم می کرد و باعث می شد هر بار آراسته تر از خانه بیرون بیایم .
از ساختمان خارج شدم و به طرف کتابفروشی رفتم تا کتاب های ساناز را برایش تهیه کنم .
کتاب ها را خریدم و به خانه ی ساناز رفتم و پس از آن ، هر دو به باشگاه رفتیم یک ماه از آنروز گذشت و من در این مدت بر اثر اصرار های ساناز ، تعدادی از کتاب هایی که او پیشنهاد کرده بود به خانه آورده و مطالعه کرده بودم . یکی از آنها نهج البلاغه بود که اولین بار بود آنرا می خواندم و سخت شیفته اش شده بودم . مفاهیمش آنقدر عمیق بود که ناخودآگاه انسان را وادار به تحسین می کرد .
احسان یک هفته مرخصی داشت و قرار بود با هم این یک هفته را سفر کنیم . چمدان بستیم و راهی سفر شدیم . همه چیز عالی بود ، آنقدر به ما خوش گذشت که دلمان نمی خواست به خانه برگردیم ، اما بالاجبار پس از یک هفته بازگشتیم . ماشین احسان مشکل داشت و چون صبح روز بعد برای رفتن به شرکت به آن نیاز داشت ، مرا جلو در ساختمان پیاده کرد و خودش رفت تا ماشینش را تعمیر کند .
در را باز کردم و پله ها را بالا رفتم ، جلو در خانه نگار که رسیدم دیدم تعدادی زیادی کارتن خالی جلوی در چیده اند . تعجب کردم. من و نگار تقریباً همزمان این آپارتمان را اجآره کرده بودیم و موعد قرارداد ما و آنها تقریباً نزدیک به هم بود . نمی فهمیدم که چرا حالا قصد اسباب کشی دارند .
منتظر نماندم زنگ واحدشان را زدم نگار پس از چند دقیقه در را باز کرد . سلام و احوالپرسی کردم و بعد در حالیکه کنجکاوی از نگاهم می بارید پرسیدم :
می خواین اسباب کشی کنین؟
آره عزیزم
آخه چرا ؟ شما که هنوز مهلت دارین !
چی میگی دختر ؟ کدوم مهلت ؟
منظورت چیه ؟ واضح حرف بزن .
بیا تو، بیا بشین .
خب تعریف کن ، چی شده ؟
راستش راحت بگم من و شوهرم از هم جدا شدیم .
چی داری میگی ؟
باور کن راست می گم
شما که با هم خوب بودین.مشکلی نداشتین.داری شوخی می کنی؟
آره خوب بودیم .اما خیلی وقت بود شوهرم بهونه می گرفت.اوایل از ظاهرم از چهره ام ازاندامم از حرف زدنم و از راه رفتن و ... اصلا نمی فهمیدم چش شده حتی به ترک دیوارم گیر میداد اما این آخریا دیگه رک و راست بهم می گفت منو نمی خواد . گفت نمی تونه با من زندگی کنه . آخرشم از هم جدا شدیم.
چند وقته اینطور شده بود ؟
شش – هفت ماهی بود تقریباً .
باورم نمی شد نگار حرف میزد و اشک می ریخت . بغض مدام راه گلویش را می بست دخترهایش نغمه و نگین گوشه ای نشسته بودند سعی می کردند اشک هایشان را نبینم اما سرخی چشم ها و گونه های خیسشان داد میزد گریه کرده اند . آنها هنوز نه سال داشتند و این رنج برای شانه های نحیفشان سنگین بود .
حالا میخوای از اینجابری ؟
چآره ای نیست باید برم ، من توان پرداخت اجآره ی اینجا رو ندارم
آروم باش مشکلی داشتی ، کاری از دستم بر می اومد حتماً خبرم کن.
خداحافظی کردم و از خانه اش بیرون آمدم. نگار زنی جوان و زیبا بود که با وجود داشتن دو بچه ی نه ساله هنوز طراوتش را حفظ کرده بوداصلا نمی توانستم هضم کنم چه طور شوهرش او را طلاق داده .
به فکر فرو رفتم و همانجا روی سومین پله نشستم . صدای یکی از دخترهای نگار را شنیدم که گفت :
مامان یعنی دیگه هیچوقت هیچ وقت بابا با ما زندگی نمی کنه ؟
و بعد دختر دیگرش گفت : تو نمی فهمی طلاق چیه ؟ نمی فهمی بابا ما رو ول کرده ؟
دیگر نفهمیدم که چه شد و چه گفتند که بعد از دقایقی صدای دعوای نغمه و نگین راهرو را پر کرد ، یاد چشم های پر از اشک آن دو افتادم یکی دوماه پیش بود که هر روز وقتی ازجلو درخانه شان رد می شدم ، صدای بازی و خنده آنها را می شنیدم ، اما حالا از شدت اندوه و غصه به هم می پرند و دعوا می کنند ، تا خشم فرو خرده شان را خالی کنند .
در همین فکر ها بودم . بلند شدم وپله ها را یکی یکی بالا رفتم . به در خانه مان رسیدم در را باز کردم و داخل شدم لباس هایم را درآوردم و روی کاناپه ولو شدم . یاد نگاه های سنگین شوهر نگار افتادم ، یاد توجهات ریزش که مرا به خودم مغرور و شاد می کرد افتادم .
حرف های نگار توی سرم می پیچید که می گفت : از ظاهرم ایراد می گرفت ، از چهره ام از لباسم از اندام و ....
چهره معصوم نغمه و نگین لحظه ای از جلو چشمانم دور نمی شد حالم داشت از خودم به هم می خورد . درست است که من هیچ دخالت و نقشی در جدایی نگار و شوهرش نداشتم ، اما من هم به اندازه ی نگاه هایی که از او دزدیدم ، در سرد شدن آقای اسماعیلی از نگار موثر بودم . من و هزاران زن دیگر در این شهر با توجه و نگاهی که از شوهر نگار دزدیدیم در خراب شدن آشیانه ی نغمه و نگین نقش داشتیم.
دلم می خواست فریاد بزنم که من این را نمی خواستم ، اما چه فایده ؟ چون من می دانستم که چه اندازه کوته بین و تنگ نظر بوده ام گونه هایم خیس شده بود .کوسنی را در آغوش گرفته بودم و هق هق گریه می کردم برای دو دختر نگار که دیگر هرگز نمی توانستند مثل گذشته طعم شادی را بچشند ،بازی کنند و پدرشان را ببوسند و سربه آغوش آرام و گرم مادرشان بگذارند.
با خودم فکر میکردم و غصه می خوردم دلم می خواست دیگر حتی به اندازه سر سوزنی خودم را مسئول خراب شدن زندگی ای ندانم . بلند شدم خودم را توی آیینه نگاه کردم محلفه ای از روی تخت برداشتم و آنرا دور سرم گرفتم ، دلم چادر می خواست . دلم می خواست زیبایی هایم را بپوشانم دلم می خواست هر آنچه هست از آن احسان باشد و در انحصار او ، حتی در حد نگاه .
با خودم گفتم : چه میدانی که روزی احسان تو با این نگاه کردن ها و چشم گرداندن ها از تو سیر نشود ؟ احسانی که با همه ی وجود عاشقش هستی . دست بالای دست بسیار است و زیباتر از زیبا ، فراوان .
گوشی تلفن را برداشتم شمآره ی ساناز را گرفتم .
سلام وقت داری امشب با من بیایی خرید ؟ به راهنمایی تو احتیاج دارم .
حالا چی می خوای بخری ؟
چادر
ساناز باور نمی کرد ، فکر کرد شوخی می کنم اما خودم باور کردم با همه ی وجودم باور کردم که چادر فقط و فقط برای من و جنس من مایه ی خیر و آرامش است .
نویسنده :مدیر وبلاگ (منصوره صادقی پور)